کلبه متروکه
 
ریاضی و طبیعت
ریاضی و طبیعت

 

روشنی‌های فلق بر آسمان نقش افکنده بود و طلوع صبح را خبر می‌داد. سپیده‌دم بامداد بهاری با انوار نقره‌ای رنگ که در امتداد دامنه‌های افق شرق حلقه انداخته بود خیره به کوه‌های مرتفع می‌نگریست. هوا ساکت و ایستاده چون نگاه برکه‌های آرام تکانی نمی‌خورد، تپه‌ها از پوشش تاریکی گریخته و روشنی فلق را به خود جذب می‌کردند. اهسته آهسته خورشید از عمق کوه‌های تیره و کبود شرق که سنگ روی سنگ هم آغوش بود سر گشود و درون بیشه‌ها را که در عمق تاریکی پنهان بود روشن ساخت. اینک رودخانه پیدا بود که با آب‌های زلال به پیش می‌رفت و جلوتر نهری از او منشعب می‌شد و آسیاب آبی را به گردش درمی‌آورد. این آسیاب سال‌ها پیش از کار افتاده و نیمه مخروبه به نظر می‌رسید. در فاصله صدمتری آسیاب کلبه‌ای پابرجا بود که ان هم از هجوم باد و باران سائیده و ویران شده بود این کلبه از ان مردی بود به اسم حامد که مدت‌ها پیش آن‌جا را ترک کرد و دیگر هرگز بازنگشت. او اکنون اگر بود وضع را آنگونه می‌دید که سال‌ها پیش دیده بود.
مثل گذشته هنگام بهار قمری‌ها و پرستوها می‌آمدند، بلدرچین‌ها نغمه می‌سرائیدند و دارکوب‌ها بر درختان می‌زدند، آبشار رودخانه که در نمای شمالی کلبه واقع بود هنوز بر تخته سنگ‌های گرداب پائین فرو می‌ریخت، درختان بیشه هنوز استوار و باصلابت که زیر آن‌ها علف‌های چمنی و مرغزار در سرسبزی نشاط‌انگیزی مفروش بود ایستاده بودند، در پائیز برگ‌ریزان می‌کردند و در زمستان برهنه می‌ماندند و در بهار میزبان خستگانی که از فرسنگ‌ها راه دور سراسیمه می‌رسیدند. زمین‌های کشتزار همراه تاکستان‌ها که یک ردیف درختان گلابی آن‌ها را از هم جدا می‌کرد بر پشت کلبه به دهکده پائین‌تر می‌پیوست و هنوز به طور سراشیبی بسوی دهکده منتهی بود. تنها جائی که تغییر اساسی نموده و یکجا محو شده بود پل رودخانه بود که طغیان آب آن را شکست و چون کسی نبود آن را مجدداً احیا نماید، اواخر تابستان که آب رودخانه پایین می‌رفت می‌شد بدون دور زدن بیشه‌ها به آسانی به آن‌ سوی رودخانه رفت. هنگام تابستان تاک‌ها میوه می‌دادند و اگر چه این باغ‌ها از آن این مرد نبود اما به هر حال از میوه‌ها سهمی داشت و این به خاطر قرقبانی بود که او در مقابل سیل پرندگان مهاجر هنگام هجوم به باغ‌ها انجام می‌داد، هنگام زمستان برف روزهای متمادی پیوسته می‌بارید و آن مرد یکه و تنها بود.
سرانجام روزی این مرد کوله‌بار خود را بست و بدون اینکه کسی مطلع شود از آن‌جا رفت هیچکس ندانست او به چه خاطر ییلاق خود را ترک کرد. بر سر زبان اهالی دهکده‌های پائین شایعاتی جاری بود حاکی از این زمانی که آسیاب آبی او از کار افتاد و دیگر سودی نداشت او مجبور به ترک دیار و کاشانه خود شد. به هر جهت او رفته بود ولی با رفتن او ماجرا خاتمه نیافت و در این بین فقط جای او خالی ماند.
تبر و گرگی دو سگ نگهبان او هنوز جمله‌ای از این مرد به خاطر داشتند که در آخرین روز وداع به نیرنگ گفته بود روزی باز خواهم گشت و این دو سگ با همان استعداد ابتدائی خود این جمله را درک کردند. از این به بعد تبر و گرگی تنها می‌شدند و بازیگوشی‌ها و ولگردی‌های مداوم که در پناه حامد مایه خوشگذرانی آن‌ها می‌شدند خاتمه یافته بود برای ادامه زندگی می‌بایست با پاهای خود می‌دویدند و تن تنبل و سست خود را برای هر چه که مایه زندگی بود به جنب و جوش وامی‌داشتند. در نخستین روزها هر دوی آن‌ها گرسنگی سختی را متحمل شدند. تبر در گوشه‌ای افتاده بود و گرگی از فرط گرسنگی همچون لاشه مرداری در پوست خود خزیده بود. او آنقدر به این حال ماند که نزدیک بود کلاغی به خیال اینکه او مرده است چشم او را بدرد. زندگی ان دو با نبودن حامد به مرحله‌ی سختی رسیده بود و به آنان می‌گفت باید با پاهای خود بدوید و با دندان‌های خود بدرید و در مجموعه نظام دنیای وحش تجربه آموزید تا زنده بمانید. هیچ تجربه‌ای که بقای دنیای وحش را به پایداری و استقامت وا می‌داشت در مهارت این دو نبود. پاهای آن‌ها راه رفتن و دویدن تا کنار رودخانه را فقط می‌دانست و دندان‌هایشان آنقدر تیز بود که می‌توانستند نان یا گوشتی که از حامد می‌گرفتند بجوند. آن دو از گرسنگی به حال اغما افتاده بودند، تبر حالش بدتر از گرگی بود و اگر برای زنده ماندن تلاش نمی‌کرد مرگ او حتمی بود.
در این گیرودار ناگهان نیرویی ناخودآگاه از وجودش جوشید، نیرویی که گرسنگی علت اصلی ان بود و این چیزی نمی‌توانست باشد به جز سرشتی که از مجموعه‌ای غرایز ساخته شده بود و رفتار حیوان به آن بستگی داشت. اینک تبر فهمیده بود که برای زنده ماندن باید استعداد و نیروی خود را به کار گیرد و در پی آن تجربه آموزد. با فراگیری این اصل تبر در حالی که بی‌رمق برای تهیه‌ی غذای خود به راه افتاد نخست در جستجوی ان در کف بیشه شروع به راه رفتن کرد. موش‌های صحرائی که در لابلای تنه درختان به گشت و پرسه‌زدن مشغول بودند توجه تبر را جلب نمودند، به طوری که او به فکر شکارشان افتاد. جست و خیز را شروع کردو اوقاتی را به همین صورت به سر آورد. سرانجام همه‌ی این تلاش‌ها بی‌ثمر به آخر رسید. نزدیکی‌های غروب ناامید و خسته انگیزه‌ای که به نجات او از گرسنگی می‌انجامید بوقوع پیوست. موش بزرگی که در شکاف تنه درختی کهنسال محصور شده بود در تلاش برای گریختن دست و پا می‌زد که تبر سر رسید و او را به چنگ آورد، موش را به زیر پنجه خود کشت و آن را خورد این اولین باری بود که تبر با دست خود شکار می‌گرفت. اگر چه جثه موش کوچک بود اما به هر جهت در حد خود نیرویی داشت که تبر را شاداب‌تر از گرگی می‌نمود و زمانی که تبر به نزد گرگی بازگشت او همچنان در حال گرسنگی مانده بود و اگر هنوز جنب و جوشی از حیات درون او جاری بود حاکی از مقاومت ذاتی سگ در مقابل گرسنگی بود که این خاصیت چند روزی می‌توانست دوام داشته باشد.
در ان شب تبر نسبتاً بهتر از گرگی بخواب رفت و دلیل آن شکاری بود که موقتاً گرسنگی‌اش را مرتفع کرده بود. به هر شکلی که بود تبر و گرگی آن شب را به سر آوردند، صبح که شروع شد تبر برای چند بار از درون کلبه به رفت و آمد پرداخت و با این کار می‌خواست به گرگی بفهماند که در پی طعمه باید به سوی بیشه‌ها رفت. تبر برای درک منظورش به گرگی چند کار دیگر هم انجام داد که مربوط به عالم خودشان بود و معمولاً با اینکار منظور آن را که می‌گفت در بیشه‌ها طعمه یافت می‌شود را فهمید اما به نظر می‌رسید مایل نیست از او پیروی کند. سرانجام هنگامی که تبر تلاش خود را بی‌نتیجه پنداشت خود به تنهایی به سراغ موش‌ها رفت وبا شکاری که روز قبل موفق به انجامش شده بود این امید را می‌یافت که پیروز خواهد شد. موش‌ها از این سوراخ به آن سوراخ در حال گشت و بازی بر پشت درختان بدو وادو می‌کردند که تبر جست و خیز را شروع نمود. اولین خیز او بی‌نتیجه ماند، دومین خیز را بهتر از اول برداشته بود، اما موش حالا چالاکتر از ان بود که گرفتار شود. سومین خیز و در نتیجه به چنگ اوردن موش، موش بدام افتاده دیگر نمی‌توانست بگریزد، با فرود ضربه‌ای از پنجه تبر تعادل خود را از دست داد، تبر موش را بلعید و به دنبال دومین موش که از کنار آن در حال فرار بود افتاد، هنوز موش به سوراخش نرسیده بود که تبر او را به دندان گرفت. اینک تبر نخستین تجربه شکار را می‌آموخت. چالاکی و شتاب عمل این قسمتی از راز بقا حیات وحش بود، این همان شتابی است که پلنگ به هنگام شکار در نخستین لحظات به هدف خود دست می‌یابد و گاهی واکنش شکار او سریعتر که احتمالاً از مرگ می‌گریزد و عقاب به همان اندازه با شتاب فاصله ممتدی را پیموده و برشکار خود فرود می‌آید و مار در لحظه‌ای ناچیز مزاحمی را از پای درمی‌آورد. تبر آموخت ابتدا صبر و تأمل را باید به کار گرفت و بعد از تحمل ان جهش نمود. بعد از آنکه او برای شکار این رمز را شناخت شکار موش برایش آسان گشت، دیگر جست و خیز نمی‌کرد و نیروی خود را بیهوده به هدر نمی‌داد بلکه می‌اندیشید تا شناخت پیدا کند. اینگونه او آسانتر به شکار دست می‌یافت و از اوقاتش بهتر استفاده می‌برد. این رازی که او اینک برای بقا اموخته بود به غریزه و سرشت او پیوند داشت و پی از نظام خلقتی گرفته بود که می‌توانست موجود را در سخت‌ترین شرایط حیات ناجی باشد.
تبر یک سگ بود و چون با انسان آمیخته بود با استعدادهای پنهان و غرایز خود بیگانه بود. او باید با سرشت خود رشد می‌کرد و با تجربه شکار موش برای اولین بار آموخت که باید تابع آن باشد. دیگر محتاج حامد مرد آسیابان نبود و از حال سستی که با او آمیخته بود بیرون می‌آمد، ذوقی در او پیدا شده بود که او را به سمت تجربه و آموختن ناشناخته‌ها جذب می‌کرد. او مجبور بود ذوق خود را تشدید کند و علاقه به تجربه آموزی را هر چه بیشتر افزایش دهد و حالت‌ها و رفتارهای قبل را که سراسر در تنبلی و بازیگوشی طی شده بود به فراموشی سپرد. برای ادامه‌ی زندگی او جز این راهی نداشت، آن روز بعد از شکار چند موش به فکر همتای خود گرگی افتاد و برای او هم شکار نمود و به کلبه آورد. گرگی در پناه سایه دیوار کلبه لمیده بود، تبر موش را به جلوی او نهاد و گرگی دمی جنباند که این علامت نشانه‌ی سپاسگزاری از تبر بود. گرگی موش را بلعید و همچنان به چرت زدن ادامه داد بدون اینکه به فکر افتد خود می‌بایست در پی آسایش و ثبات حیاتش تلاش نماید. روز بعد نیز بدین منوال گذشت. شکار موش که اینک تبر به آسانی بر آن دست می‌یافت این تنها مشکل تبر نبود، آموختن شکار موش زندگی او را به نهایت آرامش و ثبات ختم نمی‌کرد او باید با پشتکاری بیشتر دریچه‌های تجربه‌آموزی را توسعه می‌داد و شوق این امر با موفقیتی جزئی که برای شکار آموخته بود وسعت می‌یافت. در آن روز با شکار چند موش تشنگی طاقت‌فرسائی به سراغش آمد، زبانش آویخته شده و در حال اظطراب نخست به کنار رودخانه آمد اما محل‌های آبخور رودخانه فرسوده و در اثر هجوم آب تخریب و به بستر رودخانه پیوسته بود. چشمه‌هایی که هم در جوار رودخانه در فاصله‌های پراکنده از هم می‌جوشید در اثر جاری شدن سیلابی که شب قبل از ارتفاعات و کوه‌های چند فرسنگ آن طرف‌تر کنده شده بود یکجا به درون امواج گل‌آلود رودخانه محو شده بود. اب رودخانه هم به دلیل آمیختگی املاح و گل و لای با آن غیر قابل استفاده بود. تبر در تلاش یافتن آب چند بار امتداد رودخانه را تا آبشار پیمود اما نتیجه نگرفت. در پی جستجوی آب اینک بی‌تحمل بود که ناگهان اندیشه‌اش متوقف ماند و از درون آن افکاری تازه جوشید که همگی از نهاد و غریزه‌اش ناشی می‌شد. تولد این افکار فطری او را به شکاف صخره‌ها و چاله‌های حفر شده در دل کوه‌ها هدایت نمود. در آن محل‌ها برف ذوب شده کوه‌ها خبر از وجود آب می‌داد، تبر با پیام‌گیری از نهاد غریزی خود سر به کوه‌ها و تپه‌های سنگی که چشم‌انداز اطراف کلبه را پر می‌کرد نهاد. از صحرای مقابل گذشت و بعد از دامنه کوه صعود نمود برای براندازی چاله‌های حفر شده درون صخره‌ها تا ارتفاعات فوقانی کوهستان را تجسس نمود، قطره‌ای آب نیافت. آب این محل‌ها تبخیر شده بود و یا تحلیل رفته بود یافتن آب به حیاتش بستگی داشت و برای ادامه آن به هر شکلی که بود باید به آن دست می‌یافت چند بار به دور و بر خود نگریست هیچ چیز به غیر از سنگ نمی‌دید، یک بار نگاهش را بر بالای سر خود برگرداند چند مرغ بیابانی را مشاهده نمود که بر اوج قله‌ی مقابل پرکشیده بودند و به سوی درخت انجیری که در پائین صخره‌ها روئیده بود نظر داشتند. تبر جسورانه آن مرغ‌ها را که در حال پرواز به سوی درخت انجیر بودند را می‌پائید حتماً کنار آن درخت چشمه‌ای بود که مرغان را به آن سو می‌کشاند. بعد از مدتی مرغ‌ها به روی صخره‌ها نشستند و از دور به نظر می‌رسید چیزی را برمی‌دارند. بعد از مدت زمانی مختصر هر یک از مرغ‌ها دوباره از زمین پرکشیدند و به آسمان رفتند تبر به طرف درخت انجیر خیز برداشت، زمانی که به آن‌جا رسید قطره‌های آبی را مشاهده کرد که از بالای صخره‌ها ریزش می‌کرد و پائین به شکل جویباری به هم می‌پیوست که چند متر ان طرف‌تر در ریگزار‌ها فرو می‌رفت و ناپیدا می‌شد. تبر خسته و بی‌رمق از تشنگی از آب چشمه نوشید یافتن آب در زندگی و حیات او تجربه‌ی دیگری بود که او می‌آموخت. هر کجا درخت و سرسبزی موجود است آب هم می‌تواند باشد. او بعد از سیراب شدن مسیری را که آمده بود بازگشت در راه که می‌آمد چند خرگوش را دید که خرگوش‌ها با مشاهده تبر پا به فرار گذاشتند. او از راهی که رفته و سپس بازگشته بود چند صحنه را در ذهن خود سپرد که مشاهده خرگوش‌ها یکی از آن‌ها بود. زمانی که به کلبه نزد گرگی بازگشت هوا تاریک شده بود گرگی همچنان به بی‌رغبتی و سستی خود ادامه می‌داد و حتی زمانی که تشنه شده بود برای جستن آب هیچ تلاش نکرده بود و با زبان آویخته عطش خود را ابراز می‌داشت. تبر برای او کاری نمی‌توانست انجام دهد بردن او تا کنار چشمه‌ای که یافته بود راه طولانی در پی داشت که گرگی از فرط تشنگی قادر به طی آن نبود. اتفاق ناگهانی که آن شب به نجات او از تشنگی انجامید بارانی بود که یک دفعه از یک توده ابر بارید و چاله‌های کنار کلبه را پر نمود. گرگی آن شب از آب باران مشروب شد و اگر باران نباریده بود مرگ او حتمی می‌شد.
آن شب تبر و گرگی هر دو به درون کلبه رفتند و کنار مطبخ حامد که روزی ارباب آن دو بود خفتند.
صبح که طلوع کرد تبر زودتر از درون کلبه بیرون آمد و راه را به سوی صحرا در پیش گرفت، از درون بیشه‌ها که می‌گذشت موش‌ها را می‌دید که به روال گذشته در حال بازیگوشی بودند بی‌تفاوت از کنار آن‌ها گذشت و به طرف جایی رفت که روز قبل خرگوش‌ها را دیده بود. زمانی که به محل خرگوش‌ها رسید آن‌ها وجود تبر را دریافتند و همگی پا به فرار گذاشتند تبر به دنبال آن‌ها دوید اما خرگوش‌ها سریعتر از او می‌دویدند و همیشه فاصله زیادی را از او جلوتر بودند. تبر خسته شد و به کنار ایستاد و گویی فراموش کرده بود اول باید صبر پیشه کند تا به نتیجه برسد، اندکی بعد این اندیشه در او تداعی شدو آهسته آهسته به دنبال خرگوش‌ها به راه افتاد محتاط و با دقت همه حرکات خرگوش‌ها را زیر نظر داشت. گاه تظاهر می‌کرد در دویدن ناتوان است و گاهی خود را به تمارض می‌زد. خرگوش‌ها که چنین رفتاری را از او دیدند بی‌تفاوت شده و از حال اضطراب بیرون آمدند می‌ایستادند و شروع به جویدن علف‌ها می‌نمودند. تبر با همان حیله نزدیک و نزدیکتر می‌شد و زمانی که فاصله خود را تا خرگوش‌ها برای حمله مناسب دید و فرض کرد که باید سرعت عمل و شتاب را به کار گرفت، خرگوش فربه‌ای را انتخاب کرد و همه نیرو و توان خود را در عضلاتش جمع نمود و با سرعت عمل شدید بر سر آن فرود آمد. خرگوش غافلگیر شده بود و برای دفاع فرصت واکنش نداشت فرود جسم تبر که چندین برابر خرگوش بود جسم او را خرد کرد. در این شکار تبر برای نخستین بار دریدن را می‌آموخت لاشه خرگوش آنقدر بزرگ بود که قابل این عمل باشد گوشت درون پوست خرگوش را بیرون کشید و در حد افراط پرخوری کرد و بعد پوزه خونین خود را لیس زد و با نیرو و توانی که یافت به طرف چشمه آبی که قبلاً یافته بود حرکت کرد. گام‌هایش را سریع برمی‌داشت بدین خاطر زودتر از حد معمول به مقصد رسید و در انجا از آب چشمه نوشید و به زیر سایه درخت انجیر به استراحت پرداخت. در همان حال با خود فکر می‌کرد، در وجودش اندیشه‌ای ظاهر شده که به سوی کشف مجهولاتی در پیش است و انگیزه‌ی این رغبت به سوی اندیشیدن چیزی نبود جز تلاش و کوشش که او به خاطر بقای حیات خود انجام می‌داد.
این کوشش پی‌گیر رفته رفته شکل عشقی را به خود می‌گرفت که پیوسته تجربه آموختن را قوت و توان می‌داد. او کم کم یاد گرفت که چگونه در ماجرا زندگی کند و به محر‌ک‌هایی که از محیط عارضش می‌شد چگونه پاسخ گوید. تمام آن روز را در افکاری که از نقطه‌ای نامعلوم از وجودش به او الهام می‌شد سپری کرد. یکبار که از چنین وضعیتی فارغ شد دانست که غروب در حال سایه کشیدن است اکنون از زیر سایه‌ی درخت برخاست و راهی کلبه گشت و با سپری کردن مسیر در کنار مطبخ کلبه حامد جایی که هنوز خاکسترها بود دراز کشید. گرگی از شدت گرسنگی که دیگر تاب او را گرفته بود و رفته رفته به حیاتش پایان می‌داد از کلبه بیرون رفته بود و در اطراف رودخانه که آب آن نسبتاً فروکش کرده بود به دنبال غذا، املاح و احشامی را که به دنبال آب به ریشه درختان چسبیده بود را براندازی می‌کرد.
تبر می‌دانست که گرگی زیاد دور نشده است بنابراین به دنبال آن نرفت و به حال خود ماند. اینک مدتی از تنهایی تبر و گرگی می‌گذشت. حامد در آخرین روزی که کلبه خود را ترک کرد به نیرنگ به آن دو گفته بود که روزی باز خواهم گشت و تبر و گرگی با همان استعداد سگانه خود این جمله را درک کردند و این اطمینان در وجود آن دو زنده بود که حامد روزی خواهد آمد. تبر در این تنهایی تا کنون بیش از گرگی سختی و زحمت متحمل شده بود و چنین رنجی برای او هم سودی داشت، چرا که او می‌توانست در نبودن حامد آب را در هر کجا بیابد و رمز تسلط بر شکار را بشناسد که تجربه این امور حیاتی قسمتی از قانون بقا در حیات وحش بود که می‌گفت هر موجودی خود می‌بایست چرخ زندگی خویش را بگردش اندازد تا از مصیبت‌هایی که از محیط عارض می‌شود در امان بماند.
اما گرگی از ابتدا تنبلی و سستی را پیشه کرد و همین رخوت میل شناسایی از نحوه زندگی در محیط وحش را از او سلب کرد.
در طبیعت سرشتی هست که همه‌ی حیوانات و نباتات خود را برای محیط آرایش می‌کنند تا این محیط با حیات آنان سازگاری کند. این همان اصلی است که درختان به خاطر ان شکوفه می‌دهند و سپس میوه می‌سازند و خود از ثمر خود بهره نمی‌گیرند و اجمالاً حیوانات با سعی خود شبکه حیات را می‌سازند. گرگی سعی نمی‌کرد خوشبختی خود و سپس به اندازه سهمی شبکه حیات را بسازد. او هم اکنون زنده بود اما تجربه‌های تبر را نمی‌دانست. گاهی با آب باران سیراب شده بود و زمانی خوراکی که تبر برای او آورده بود از مرگ نجاتش داد. اینک در طلب غذا اطراف و اکناف رودخانه را تجسس می‌کرد شاید در آنجا به لطف امواج آب استخوانی بر ریشه درختی برخورده و مانده بود که موقتاً گرسنگی‌اش منتفی می‌شد.
طولی نکشید که گرگی هم در پیش تبر ظاهر شد و در قسمتی از فضای کلبه نشست. ظاهراً سیر و شاداب به نظر می‌رسید با گردش در اطراف رودخانه غذایش را که چند استخوان شکسته از تن خرچنگ‌های غریقی که با امواج گل‌آلود بر صخره‌های ساحل خورده و متلاشی شده بودند پیدا کرده و گرسنگی‌اش رفع شده بود. مدتی غذای گرگی بدین نحو تأمین می‌شد. سیلاب که قبلاً طغیان کرده بود با خود ماهیانی را به گرداب‌های در سطح بالای بستر رودخانه فرستاده بود. زمانی که آب فروکش می‌کرد و آب گرداب‌ها راکد می‌ماند تدریجاً تبخیر و یا در زمین تحلیل می‌رفت، ماهیانی که در حصار آن مانده بودند در اثر فقدان آب مرده و منبع غذایی بودند که گرگی می‌توانست مدتی با آن زندگی کند. از این به بعد تبر و گرگی که در یک روز با اندکی فاصله از یک مادر متولد شده بودند راهشان از هم جدا می‌شد. شب‌ها را کنار هم بودند ولی صبح که فرا می‌رسید تبر به راه‌های دور به طرف دشت و صحرا به راه می‌افتاد و در آن محیط‌ها به دنبال معاش زندگی تلاش می‌کرد و گرگی از کلبه تا کنار رودخانه می‌رفت و در گرداب‌های خشکیده از ماهیان مرده غذای خود را بدست می‌آورد که اینگونه زندگی کار سهل و آسان و فاقد هر نوع تلاش و کوششی بود. شب‌ها تبر از راهی طویل و پرماجرا خسته بازمی‌گشت و دیگر فرصت پارس کردن و کارهای بیهوده گذشته که معمولاً بازیگوشی و پرسه‌زنی بی‌هدف بود را نداشت.
اول شب به خواب می‌رفت تا به حد کافی استراحت کند که بتواند نیروی زندگی فردا را تأمین سازد. هر چه که او به دنبال وقایع زندگی خود بیشتر پیش می‌رفت بهتر حوادث را می‌شناخت و سعی می‌کرد در دنیایی زندگی کند که حادث نتواند یکباره تار و پود حیات او را بگسلد. خیلی از کارهای بیهوده گذشته را که از خامی و بی‌تجربگی ناشی می‌شد را کنار می‌گذاشت و از این جمله پارس‌های بیهوده بود که معمولاً سگ‌های ولگرد به آن عادت داشتند.
حیات وحش از قرن‌ها پیش سگ‌ها را از خود جدا کرده بود. روزگاری که سگ‌ها هم عنصری از آن مجموعه بودند و روابط و پیوند با ان را می‌شناختند و اصول داد و ستد که به خاطر بقا در آن صورت می‌گرفت همه از غریزه به آنان الهام می‌شد. اکنون با این بیگانگی که سگ با اصل خود یافته بود دیگر از غریزه فرمان نمی‌گرفت بلکه در شبکه‌ای خارج از ان رشد می‌کرد و قوه‌ی غریزه خود را نزد انسان به بهائی در حد زنده ماندن می‌فروخت. سگ مجبور بود پارس کند تا زنده بماند و این عادت را انسان به او یاد داده بود. تبر که اینک از انسان بریده بود و در وضع فعلی خود کمی مجرب شده بود دریافت که پارس کردن بیهوده نشانه‌ای از بی‌خاصیتی و عدم تجربه است. پس او که اینک کمی مجرب شده بود پارس بیهوده را فراموش می‌کرد و جایش را به تفکراتی می‌داد که از راه سرشت و غریزه به او می‌رسید. بر خلاف او گرگی از کنار گرداب‌های رودخانه که تا کلبه اندکی فاصله بود راه می‌سپرد و بدلیل اینکه تابع هیچ دستور و آدابی که دنیای وحش را می‌چرخاند نشده بود همانند گذشته تا سپیده‌دم صبح پارس می‌کرد. پارس او نشانه‌ای از شادی و شرارت بود که غالباً سگ‌های گله در کنار ارباب خود نیز تابع آن بودند.
گرگی با منبع غذائی که کنار رودخانه بود همانند گذشته که با حامد می‌زیست زمانی که سیر وشاداب می‌شد بدون اینکه به فکر فردایش باشد شادی به پا می‌کرد. این شادابی او دوامی نداشت و با خاتمه بهار و گرمی تابستان زندگی او هم وضع دیگری می‌یافت. گرداب‌های خشکیده برای چند روز آینده که در انتظار بود می‌توانست غذای او را تأمین کند. بعد از ان با شدت گرما وضع روزها به گونه‌ای تغییر می‌کرد که به زندگیش بستگی داشت.
یک روز صبح تبر و گرگی از کلبه بیرون زدند. تبر به سوی دشت و صحرا روانه گشت در بیشه‌های اطراف کلبه موش‌ها پرسه می‌زدند اما تبر با مهارت بر شکار خرگوش بی‌تفاوت از کنار آن‌ها گذشت. از این پس شکار موش نیازهای او را تأمین نمی‌کرد. از بیشه‌ها که بیرون زد سریع شتافت مایل بود در دویدن تجربه کسب کند تا به نهایت چالاکی و تیزرویی که لازمه زندگی در حیات وحش بود برسد. هنگام دویدن عضلاتش ورزیده می‌شد و قابلیت بقا را برای مقاومت در حیات وحش کسب می‌کرد. با سرعت آمد محل خرگوش‌ها را جهت‌یابی کرد که تغییر محل داده بودند. با شیوه‌ای که قبلاً تجربه کرده بود و می‌دانست به آسانی بر شکار خود چیره شد. ضیافت روزهای قبل را بپا داشت و بعد به کنار چشمه‌آی آمد که او را کشف کرده بود. به اندازه‌ی رفع تشنگی آب نوشید و به زیر سایه درخت انجیر به استراحت پرداخت. نزدیک چند هفته روزها به همین منوال می‌گذشت. شکار خرگوش و شب‌ها را سپری کردن در کلبه متروک حامد کنار گرگی.
وعده حامد که گفته بود روزی باز خواهم گشت در ذهن او اندک اندک کهنه می‌شدو این به دلیل توجه او به تجربه‌آموزی بود که کمتر فرصت اندیشیدن به بازگشت حامد را داشت. کم‌کم روزها و شب‌ها برای تبر یکنواخت می‌شد و او از این وضع خسته شده و مایل بود بدنبال ماجرا برود. در اندیشه‌هایش وجود سرزمین ناشناخته‌ای ترسیم می‌شد که در آن صحراهای پوشیده از کوه و جنگل بود. او گاه ترسیمات ذهن خود را به تصویر می‌کشید. موجودات متعددی را می‌دید که در مجموعه‌ی عظیم حیات پر از اسرار بودند، او در ان منظره جای خود را خالی می‌دید اما رنگ و بوئی حس می‌کرد که گویی هم‌اینک جدا شده بود. می‌خواست به درون آن رود و آن ماجرا را دوباره از سر بگیرد. اما او با آن سرزمین و ارتباطات آن ناآشنا و بی‌تجربه بود. تنها تجربه می‌توانست برای بقا به او اهمیت دهد و آن را با نحوه پیوند با آن شبکه آشنا سازد.
عشق به اندیشیدن و آموختن در دنیای وحش معنایی نداشت چرا که این آموختن‌ها و اندیشیدن‌ها اگر اصل بقا و عامل پایداری بود حیوان از بدو تولد می‌دانست و می‌توانست و همه‌ی این توانائی‌های او مرتبط به سرشتی بود که از نهان او شکفته می‌شود و بنیان بقا را می‌ساخت اما تبر که در اصل مبدأ جزئی از ان حیات بود در زندگی با انسان از فرآیندهای غریزی خود بی‌بهره مانده بود و هم‌اکنون برای دریافت ان باید چیزی را که به آن عشق و رغبت می‌گفتند می‌آموخت.
البته این عشق در او پیدا شده بود و یک روز صبح او را از کلبه به طرف سرزمینی که تصویر می‌کرد بیرون کشید تپه‌ها و ناهمواری‌هایی را در پیش رو داشت که همه را پشت سر گذاشت وبه بیشه‌های انبوهی رسید که سرزمین ناشناخته را مفروش کرده بود. موجوداتی را می‌دید که در لابلای درختان تردد می‌کردند. نزدیکتر آمد و به قلمرو آن سرزمین رسید دنیایی را که تبر به آن متعلق بود اکنون پیش رو داشت، دنیای بزرگی بود که شکوه او تبر را به حیرت واداشت. ان روز تبر در اطراف آن سرزمین به گشت و گذار پرداخت و ورود به داخل ان را به شب سپرد. می‌خواست دنیای خود را در ظلمت و تاریکی هم ببیند تا شناختش کاملتر شود. بزودی شب فرا رسید و آن سرزمین را به کام خود گرفت، زوزه گرگ‌ها و شغال‌ها شنیده شد.
گرگ‌ها و شغال‌ها هر دو شاخه‌ای از اسلاف تبر بودند که از ریشه‌های حیات خود مقاوم و پابرجا همه تجارب زیستن را می‌دانستند.
تبر زمانی که زوزه گرگ‌ها و شغال‌ها را شنید، دریافت سرزمینش آنقدر گسترده است که در آن جایی خواهد یافت. او تنها زوزه اقوام خود را نشنید کمی که پیشتر رفت به صخره‌ای رسید که کفتاری آن‌جا را متعلق به خود می‌دانست تبر این موجود را نمی‌شناخت و قرابتی هم با او نداشت، پیش رفت تا او را بشناسد اما کفتار از روی صخره‌ای که ایستاده بود پائین پرید و به طرف تبر حمله کرد. تبر با چالاکی و شتاب عمل توانست از مهلکه بگریزد. برای نخستین بار شتاب عمل تبر در برابر موجودی زورمند و قوی مفید واقع می‌شد و اگر او این عمل را برای شکار خرگوش به کار می‌گرفت درمی‌یافت در مقابل زورمندی قوی‌تر از خود باید به کار بست.
تبر با دیدن کفتار از سرزمینی که کشف کرده بود بازگشت و بیش از این در جستجوی ناشناخته‌‌های آن کاوش نکرد. ممکن بود به خطری برمی‌خورد که شدیداً تهدیدش کند. دیدن کفتار ذهن او را به اندیشه واداشت و اندیشه‌ای که او فن نزاع برای بقا را باید می‌آموخت. آن سرزمین هنوز او را نمی‌پذیرفت باید بیشتر تجربه می‌اموخت تا در دنیای شلوغ وحش مغلوب حادثه و نزاع نشود.
تبر اینک با تلاش خود در فاصله‌های دور از کلبه سرزمینی را دیده بود که حیات آن گسترده و بی‌انتها بود. اما گرگی به غیر از چهار سوی اطراف کلبه نه دنیایی را می‌شناخت و نه در برخورد با وقایع و حادثه‌ها بود که تجربه آموزد. روزهای زندگی او یکنواخت و تکراری می‌گذشت. او نمی‌دانست گذشت ایام یکنواخت عاقبتی جز ولگردی و تخریب نهاد زندگی سرانجامی نخواهد داشت. نتیجه‌ی روزهای یکنواخت برای گرگی با شروع تابستان او را به وضعی کشاند که سگ‌ها ولگرد دچار آن بودند. گرمای تابستان چشمه‌های اطراف رودخانه را خشکانید و منبع غذایی او که مردار ماهی‌ها بود تمام شد و یک روز گرگی هر چه به دنبال رودخانه چاله‌ها و گرداب‌ها را کاوید به غذایی دست نیافت. هنوز هم به فکر نبود باید در پرتو تلاش زندگی خود را آسوده سازد. او امتداد رودخانه را تا نزدیک دهکده‌ای که پائین‌تر قرار داشت پیش رفت. در آنجا یک دسته سگ ولگرد بی‌هدف در آن حوالی گردش می‌نمودند که گرگی با دیدن آن‌ها به جمعشان پیوست و از آن روز به بعد به کلبه نزد تبر بازنگشت.
تبر هم در آن روز به مناطق کوهستانی و صحراهای دوردست رفته بود و وقتی که بازگشت گرگی را ندید تا ساعاتی از شب رفته راه او را می‌پائید. ابتدا حدس زد در کنار رودخانه است اما مدتی که از روال همیشگی که غالباً اوایل شب سر و کله گرگی پیدا می‌شد دیرتر گذشت فهمید که گرگی نخواهد آمد. از آن پس گرگی از زندگی تبر خارج شده بود و تبر تنها می‌شد و با این تنهایی فصل تازه‌ای در زندگی او شروع می‌شد و باید برای اینگونه زندگی هم تجاربی می‌اموخت تا خسته و افسرده نشود و همانند گذشته بتواند به تلاش خود برای تکمیل تجاربش کوشا باشد.
در دنیای حیوانات صبر به زندگی آن‌ها پیوند خورده است و این صبر حیوان را در رسیدن به هدف‌هایی که غریزه تعیین می‌کند پیوسته به پایداری وامی‌دارد. کوچ پرندگان مهاجر هفته‌ها طول می‌کشد و بدون اینکه وقفه‌ای در او ایجاد شود پیش ‌می‌رود. صبری که در نهان این‌هاست به توان آن‌ها جریان می‌دهد و لجاجت را برای رسیدن به مقصد برمی‌انگیزد. مورچه‌ها می‌دانند یک زمستان را باید در لانه‌ها صبر کنند تا بهار فرا رسد و زندگی آغاز شود و زنبوران عسل نیز به همان تعداد روزها برای شکفتن گل‌ها انتظار می‌کشند. این صبری که در حیات موجود را به بقا پیوند می‌دهد باید در وجود تبر ایجاد می‌شد چون او تنهاشده بود و رنج این تنهایی نباید او را از هدفی که داشت بازمی‌داشت.
تدریجاً چنین هم شد و او هر بار با برخورد با مشکلات صبورانه تعمق می‌کرد و این صبر باز او را به توجه به محیط اطرافش فرا می‌خواند. بدینسان ضروریات و عواملی که برای زندگی در آن حیات وحشی مورد نیاز بود به او بازمی‌گشت. تبر با خاتمه بهار تنها شده بود و نزدیک به چهار ماه بود از بازگشت حامد خبری نمی‌شد. دیگر امید بازگشت حامد رفته رفته از یاد او می‌رفت و با بلندی روزهای تابستان که او بیشتر مایل بود در هوای خنک کوهستانی بماند. بیشتر فکر او متوجه دریافت نیازهایی بود که در وجودشان جنبه ضروری داشت.
زمانی که بازگشت حامد را بعید می‌دید صبح زودتر از کلبه خارج می‌شد و تا پاسی از شب رفته بازنمی‌گشت. دیگر برای آمدن به کلبه وقت معین را مشخص نمی‌کرد بلکه بیشتر وقت خود را در دره‌ها و کنار چشمه و یا فکر کردن به آن سرزمین ناشناخته می‌گذراند و باز به امید اندکی که به بازگشت حامد داشت زمانی که از گشت و کاوش در آن محیط‌ها خسته می‌شد به کلبه بازمی‌گشت. شبانگاه، نیمه‌های شب و یا قبل از طلوع سپیده دم دیگر برای او فرقی نمی‌کرد. گاه تا نزدیکی‌های آن سرزمین پیش می‌رفت و قصد می‌کرد که به کلبه بازنگردد، اما باز به اندک امیدی که به بازگشت حامد داشت در خیالات سگانه‌اش قصه‌ای از بازگشت او طرح می‌شود و سبب آمدنش می‌شد. به کلبه برمی‌گشت و کنار مطبخ می‌خفت. شاید او اگر روزی حامد را می‌دید با جست و خیز به اطرافش به او می‌فهماند متکی به کسی نبودن چه سودی برایش داشته است بی‌نیاز از هر کس قادر به زندگی است. اما اینک جریانی که از حیات درون او موج می‌زد کشف راز بقای آن سرزمین ناشناخته بود که نیرویی از غریزه هر بار او را به آموختن اسرار ان زندگی در ان سرزمین جذب می‌کرد و نام و یاد حامد را رفته رفته محو می‌‌نمود.
تابستان روزهای بلندی داشت و زمان شب کوتاه و کم بود. تبر در خواب می‌دید مهتاب بر روی کوه‌ها نشسته است و به طرف سرزمین ناشناخته منعکس شده است. مهتاب به خوبی موجوداتی که در آن سرزمین در حال تردد بودند را نمایش می‌داد. او گاه غار وحشتناکی را می‌دید که مردی در پناه او آتش افروخته و موجودی شبح‌وار به سوی اتش جهت گرفته، لحظه‌ای می‌گذشت موجود قابل رؤیت می‌شد و به کناری می‌نشست تکه‌ای گوشت نیمه خام دریافت می‌کرد. دم خود را به علامت تسلیم تکان می‌داد وبه کناری می‌خفت.
او در صحنه‌ی خوابش شبکه‌ی بزرگ حیات را می‌دید که موجوداتی متعدد داشت و همگی در ارتباط متقابل نیاز یکدیگر را مرتفع می‌کردند. تبر می‌فهمید هر حیات از سعی حیات دیگر است و وقتی که از خواب بیدار شد از آتش و مردی که در خواب دیده بود رازی فهمید، راز آتشی که اسلاف او را از دنیای وحش بریده بودند و همپای انسان به نقطه‌ای که او اکنون می‌دید کشیده بودند حیاتی که شبکه‌ای نداشت و آداب و دستوری نمی‌شناخت. او اینک بخش عمده‌ای از این آداب و اسلوب را می‌دانست اما با این وجود تماماً اصل آن به او تفهیم نشده بود تا بدین دلیل از هر چه که پیش رو داشت ببرد و ناگهان بدرون دنیای وحش بشتابد.
صبح همان روز که تبر خواب دیده بود هوای بامدادی رنگ گرگ و میش داشت که ناگهان صدائی ناآشنا و پی در پی بیشه‌ها را متلاطم کرد. این صدا عبور یک دسته گراز از میان درختان را گوشزد می‌کرد که برای نوشیدن آب به آبخور رودخانه می‌آمدند. تبر گوش‌ها را متوجه صداها کرد و سمت و جهت آن را ردیابی کرد. وقتی که گرازها به آبخور رسیدند صدای پای آن‌ها قطع شده بود و تبر فهمید عامل صدا ایستاده است. در این موقع محتاط به طرف محلی که آخرین طنین را شنیده بود به راه افتاد و با پشت سر نهادن درختان در ارتفاع زمین‌هایی قرار گرفت که به طور شیب به طرف رودخانه مشرف بود. از آن نقطه مرتفع گرازها را می‌دید که سرگرم نوشیدن آب هستند. او اینک از طریق غریزه و سرشتش اندیشه می‌کرد که چگونه حیوان تنومندتر از خود را تسلیم تنازغ بقا کند.
از اینکه هر حیوان در شبکه حیات برای ساختن یک حیات دیگر نقش داشت تبر هم می‌خواست با محک غریزه تجربه کند تا دریابد در این بین چه نقشی دارد.
وقتی که گرازها از نوشیدن آب فارغ شدند و در امتداد رودخانه مشغول چرا گشتند، تبر در این فرصت به گرازها حمله کرد. سرشت و خوی وحشی او اینک چنان جذابیتی یافته بود که گرازها از اعمال ان حمله یک دسته گرگ را تصور می‌کردند. این جذابیت خلاف طرحی بود که در گذشته تبر برای شکار خرگوش به کار می‌بست، رعب و وحشتی که حمله‌ی او را ترسناک تجلی می‌کرد. بدین جهت بود که گرازها را متفرق کند و این روش حاصلی داشت که تبر بعد از اعمال ان نقش مفید خود را در یک رشته از زنجیره‌ی غذایی حیات وحش دانست.
با حمله تبر گرازهایی که سریع بودند و توان واکنش داشتند توانستند فرار کنند و در بین آن‌ها یکی که ضعیف‌ بود و عامل بیماری داشت از توان باز ایستاد او که بهداشت محیط را تهدید می‌کرد حالا دیگر نبود. ناقل بیماری از بین رفته بود و انواع دیگر گروه ایمن شده بودند و بهسازی صورت گرفته بود و نقص زنجیره با عمل تبر از آلودگی رفع گشته بود و در مقابل این همه سود تبر هم به غذایی مکفی و پرقدرت دست یافته بود.
در دنیای وحش خرابکاری صورت نمی‌گرفت و اگر در شبکه‌ای از یک گونه موجود عضوی حذف می‌شد محیط با زندگی او موافق نبود بدین جهت که محیط برای زینت و آرایش خود محتاج چیزی بود که مستعد تکامل باشد و تبر نیز در صدد تکامل بود و این کار را برای طبیعت و محیط هم می‌کرد. اگر گراز را شکار کرده بود نظافت آفریده بود. این کار را گرگ‌ها هم که پس گله‌های بزکوهی می‌رفتند انجام می‌دادند و وحوش بیمار و سالخورده و ضعیف را از مجموعه حذف می‌نمودند.
ستون‌های شبکه‌ی حیات این اصلاح‌آموزی و مرمت را از اجداد خود می‌آموختند و به فرزندان خود به وراثت می‌نهادند. هر ستونی اگر از رده پائین خود تغذیه می‌شد برای او هم مفید بود و این فایده نقص‌ها، بیماری‌ها و عوامل دیگری بود که در پی نابودی بنیان برمی‌امدند و نهایتاً کل شبکه را تهدید می‌کردند. از این پس تبر از آداب مفید حیات وحش آموخته‌ای اندوخته بود که رشته‌های الفتش را به دنیای وحش محکمتر می‌نمود اما این الفت و عشق به حرکتی مبدل نمی‌شد که ناگهان عادت خود را ترک گوید و مثل وحوش بیابان از انسان بگریزد. اگر او همه این شرایط حیات را برای دنیای وحش آموخته بود اما برقراری پیوند با انسان در وجودش جاری بود. تبر تا اینجا که رسیده بود با بخشی از غرایز خود پیش آمده و ان‌ها را بارور کرده بود، هنوز قسمت‌های راکدی از سرشتش استعداد باروری داشت که تبر با کمک آن می‌توانست ناشناخته‌های سرزمینش را کشف کند و پیوسته بشناسد.
پائیز که فرا می‌رسید آتش درونش که عشق به کشف مجهولات حیاتش بود شعله می‌کشید و ماجراهایی برمی‌آنگیخت. تا چند روز دیگر درختان برگ‌ریزان می‌کردند و وجود بوته‌ها و گل‌های وحشی آن محل فانی می‌شد و آرایش طبیعت در رنگ و رویی دیگر چهره می‌باخت. تغییر این وضع معنی خاموشی طبیعت را نمی‌داد. باد پائیزی وزیدن گرفته بود و به هر طرف خبری می‌برد. وقتی که پرستوها به لانه‌های بهاری خود بازمی‌گشتند و پرندگان دیگر آسمان دشت‌ها را در پی هجرت خود زینت می‌دادند معلوم بود که پائیز چه پیامی داشته است. پائیز پرندگان به کوچ رفته را بازمی‌گرداند و سرزمین‌های قشلاقی را از رسیدن این میهمانان خبر می‌داد. پائیز برای تبر هم پیامی داشت شاید به او می‌گفت فضای خلوت و خاموش کلبه را ترک گو و با مهاجرت این حیات سر به سفر بگذار. اما تبر با اینکه با پائیز هجرت را دیده بود و امیدش هم تقریباً از بازگشت حامد قطع شده بود قصد کرد پائیز را در کلبه بماند تا از آن مقر بتواند بیش از آنی که می‌دانست تجربه آموزد.
پائیز فصل بازگشت بود، بازگشت از راهی که بهار طی شده بود. هر موجود از این بازگشت پناهگاهی می‌خواست مطمئن و گرم پرندگانی که از فراز آسمان می‌گذشتند و یا گرگ‌ها که از سخت‌ترین موجودات طبیعت بودند و توان رویارویی با هر مشکلی را داشتند و راه و رسم دنیای وحش را می‌پیمودند از کوه‌ها و دره‌های برف‌گیر به سوی بیشه‌ها و اطراف دهکده‌ها می‌رفتند و مارها در حفره‌ای از زمین دو فصل سرما را می‌خفتند از این جهت بود که تبر در کلبه ماند. در برابر سرمای پائیز و زمستان پناهگاهی مناسب‌تر از همین کلبه‌ای نبود که او در کنار آن زاده شده و در اطراف آن رشد کرده بود و همه محیط دور و برش را می‌شناخت. اگرچه دیگر از مطبخ گرم و یا احیاناً بخاری چوبی که از چوب‌های درختان بیشه گرم می‌شد خ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           

درباره وبلاگ


سرزمین ما ایران زمینی در موقعیت چهار فصل است و زبان طبیعت ریاضی است ، حال درک این زبان در این مقطع که چرا چهار فصل در طبیعت به وجود می آید بر عهده ما ایرانیان می باشد . فصل یکی از قوانین طبیعت است که این قانون در کشور ما امکان می یابد به شکل چهار وجهی یعنی بهار ، تابستان ، پائیز و زمستان اجرا می شود .هر کدام از فصلها اندازه یک چهارم را دارند که این پدیده از یک معادله ساده که در متن موجود است متولد می شود . تقویم ایران زمین نیز بر گردش فصلها استوار است و با آغاز بهار سال نو ایرانی شروع می شود. و نظم این تقویم به این سبب است که با دقت ریاضی طبیعت آن را پرورش می دهد.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ریاضی و طبیعت و آدرس torabi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 1868
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 1868
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1